همیشه شنیده بودم که تا خودتو نشناسی خدا رو نمیشنا سی
اما من فکر می کردم که خودمو شناختم خیلی خوب
فکر می کردم که حالا دیگه باید به خدا برسم وبهش وصل بشم
امااما وقتی امتحانهای خدا یکی یکی شروع میشه
وقتی چیزهایی که در مورد دیگران می بینی با انگشت اشاره میدی
وفکر می کنی خودت پاک ومنزهی وقتی دیگران و میبری زیر ذره بین
و خودت و به عرش آسمون وقتی دچار غرور میشی
اون وقته که با یه تلنگر میشکنی وفرو میریزی
میفهمی اگه تا پله آخرم رفته باشی
اگه یادت بره که کی بوده که دستت و گرفته وبردتت اون بالا
اگه غرور برت داره
حتما پرت میشی شاید با سر یه جوری که هیچی ازت نمی مونه
آره من خودمو نشناختم تازه فهمیدم که از شناخت خودم هم عاجز بودم
خیلی وقتا به خودم دروغ گفتم خودم به خودم
خودم سر خودم کلاه میذاشتم
من از خودم دور شدم خیلی دور...
اونقدر که خودمو وجودمو ذره ای که در وجودم بود
همه و همه رو به دست فراموشی سپردم
من از خودم گذشتم اما به او وصل نشدم
من به دیار فراموشی سفر کرده بودم
دیشب وقتی نوای عارفانه تنبور وذکر یا علی رو شنیدم تازه فهمیدم چقدر از خودم دور افتادم
اونقدر که تنها شده بودم
تنهای تنها
قصد کردم دوباره شروع کنم اول باید با خودم آشتی کنم
خودمو ،درونمو ،روحمو بشناسم
موبه مو بدون ذره ای تعصب
میدونم اگه سعی کنم موفق میشم
این بار می خوام که موفق بشم آخه می خوام به عشقی حقیقی برسم
همونی که تلنگر زد تا بشکنم، بریزم واز نو بسازم
می دونم، خیلی سخته اما سعی خودمو می کنم
دعا کن ...