یه روز دلم واسه روزای بچگی پر می کشید
یه روز دلم هوای درخت پیر حیاط خونه قدیمیمون و کرده بود
یه روز رویای بازی کودکانه زیر سایه درخت پیر سرمستم میکرد و منو باخود به روزگار ی شیرین می برد
یه روزی دلم هوای ابری میخواست
یه روزم دلم بارون و میخواست
تا با بوی خاک نمزده نفسم تازه بشه
یه روزی دلم آسمو نو پر ستاره میخواست
یه روز دلم یه گوشه واسه شکستن بغضم رو میخواست
یه روز از خدا دلم سبزشدن
یه روز اما پاییزو خزون و برگ ریزون و میخواست
یه روزم دلم میخواست که دیوونه باشم
اما ...
دیگه نه
دیگه نه کودکی
نه بازیهای کودکانه
نه آسمون پر ابرو نه بارون
نه خاطرات بچگی
نه حتی یک ستاره
نه دیگه سبزی وخزون
نه حتی عالم دیوونگی
نه دیگه جایی واسه خالی کردن و شکستن بغض
هیچکدوم دل بهانه گیرمو آروم نمیکنه
آخه دلم امشب خیلی بی قراره
شاید فقط تو رو می خواد
تو رو تنهای تنها
تو رو بدون هرکس
تورو به دور از هر دغدغه
توروواسه خودت
تورو واسه تنهاییام
تورو واسه تموم دلتنگیام
تورو با تموم خوبیات
توروباتوم مهربونیات
تورو واسه خودم
تورو برای همیشه
آخ که هیچ وقت مثل امروز احساس تنهایی
احساس توروخواستن
واحساس در تو غرق شدن رو نکردم
امشب دل تنگم تورو بهونه کرده
مهربونم تنهام نذار...
۱۱ روزه که ننوشتم شاید واسه اینه که چیزی واسه اینکه لایق خوندن باشه تو ذهن خستم نقش نبسته
سه روزه که هومهر کوچولوی من تب کرده
تو این سه روز با تمام وجود تو ی شب بیداری
توی لحظه لحظه هایی که کنار ش نشستم تا مثلا پرستارش باشم
فهمیدم که هیچم
فهمیدم که همه چیز به دست اون مهربونه
ماها همه اگه بشه اسمشو بذاریم وسیله ایم وبس
وقتی دارو تو گلوش پیچید و جلو چشمای وحشت زدم داشت خفه میشد فهمیدم که هیچم هیچ هیچ...
فقط اونه که بالانشسته ومراقب همه چیزه
خدایا دستمونو رها نکن
همه چیز به دست توست...