من از پس شیشه نقره فام مینگرم سختی سنگ را
از پس رقت شیشه می بینم سنگی را که بی شباهت نیست
به آنچه که شیشه نامیده شد
با همان اصل، همان ماهیت و همان ذات
می بینم از معبر نور ،از پس رقص کودکانه اش
رازهای سر به مهرسنگ را
سکوت را در فریاد
وبغض را درهیاهو
بغضی نهفته درفریاد شکستن
شیشه ،شیشه شد آنگاه که در پس فشار روزگار دستخوش تحول گشت
وسنگ ایستادوماند ودم نزد
شیشه عزم کرد بازگردد به سوی سنگ
به اصل خویش
پس نزدیک شد به سنگ ،نزدیک ،خیلی نزدیک
وتلنگری از سوی سنگ
شکستن وفرو ریختن
وباز فریاد، فریادو درد
وسنگ پر از سوز
درد ی حاصل از پشیمانی
وباز پر از سکوت
و بازخاموش...