نمیدانم به کجا رسیده ام
گمگشته ای در دیار تنهایی
چشمانم تنها پهندشتی می بیند که نهایتش گنگ است و مبهم
نمی دانم بروم یا بمانم
ماندنم عذاب آور است وپای رفتن هم ندارم
ره گم کرده ام راه به جایی ندارم دستم را بگیر وبا خود ببر
به هر کجا که خود بخواهی تنها توئی که می دانی چگونه وچه سان راهبرم باشی
پاهایم لرزان است وچشمانم گریان ،جز غربت و تنهایی هیچ نمی بینم
مرا با خود ببر تا
بی نهایت...
جایی که سرمایی نباشد بغضی وعطشی نباشد
نه تاریکی نه تنهایی نه دلبستگی نه فراغ ونه... هیچیک نباشد
مرا با خود به دریای مهرت ببر
به اقیانوس لایتناهی وجودت
مرا با خود به نور ببر به نوری بی پایان
به اوج ببر به افقی دور به ساحل ببر
مرا با خود به عمق تنهائی خودت ببر
اما اگر این قطره به پاکی تو نباشد
چگونه به اقیانوس زلالت ره خواهد یافت
اگر دل در گرو مهرت نهاده باشد وچشم به دست عاشقت آیا او را خواهی پذیرفت؟
این بار هم چشم بر خطاهایم ببند واز در رحمت وکرمت بر من خسته بنگر
قفس تن می فشارد روح عطشانم را
بر من ببخش زیاده خواهیم را
بر من ببخش جهل وترسم را
بر من ببخش سادگیم را
دستانت را بر من بگشا و قلب شکسته ام را تسکین ده
تنهایم مگذار در این پهندشت حزن آلود....