بستنی

                    
                       


                              


هوا حسابی داغ بود
جوری که پوست تنشو می سوزوند
آروم آروم با پاهای خسته هیکل نحیفشو این طرف وانطرف می کشوند
دستای خواهر کوچولوشو  محکم تو دستش گرفته بود
جوری که دستای هردوشون خیس عرق بود
گرما کلافه شون کرده بود
هردو ساکت و آروم راه میرفتن
آخه دیگه حرفی واسه گفتن نداشتن
یا شایدم لبای خشکشون اجازه  حرف زدن نمی داد
هردو تشنه بودن و گرسنه
اما هیچکدوم روی به زبون آوردن و نداشتن
تازه اگه می گفتن چه فرقی داشت
فقط دردشون تازه میشد
همینطور که آروم با پاهای خسته روی آسفالت داغ خیابون راه می رفتن
از دور چشمشون افتاد به یه مغازه بستنی فروشی
خواهر کوچولوش آروم دستش و فشار داد
دیگه طاقتشون طاق شده بود
یه صف  طولانی از اونایی که ناهارشون وسیر خورده بودن و
حالا نوبت این بود که با یه بستنی  گلوشونو خنک کنن
اونایی می خورن و اگه هم دوست نداشتن از سر بی میلی بقیه شوتو سطل آشغال یا جوی آب پرت می کردن
بستنی که واسه یه ذره ش دل هردوشون لک می زد
دستش و برد تو جیبش طبق معمول خالی بود
فقط چند تا کتاب دعا بود که واسه  فروشش به هر کسی رو انداخته بود
روش نمی شد تو صورت خواهرش نگاه کنه
آخه چی داشت که بهش بگه
یه لحظه سر جاش ایستاد و سرش و بالا برد
رو به آسمون
خدا جون نذار کم بیارم
عزمش و جزم کرد دوباره دستشو کرد تو جیبش
کتاباشو در آورد  و بطرف مشتری ها رفت
آقا دعا نمی خوای آقا یکی بخر
اما مشتریا  فقط منتظر بودن زودتر نوبتشون بشه
حتی نگاهش هم نمیکردن
اما هنوز ناامید نشده بود
یه صدا اون رو به خودش آورد چند؟!
دویست  نه نه صد تومن
انگار میخواست هر طور شده پول بستنی رو جور کنه
مشتری رفت و واسش یه بستنی خرید
بستنی رو بهش داد وآروم گفت مهمون من
نمی دونست چیکار کنه
نفهمید با چه سرعتی خودشو به خواهرش که رو پله  خونه مجاور نشسته بود رسوند
حالا دو تا بودن با یه بستنی
بستنی رو به طرف خواهرش برد
بخور آب میشه ها
خواهرش صورتش و جلو آورد وزبون کوچیکش و رو بستنی کشید
خنک بود خیلی خنک
گفت داداش حالا تو
وتا آخر بستنی رو باهم خوردن
حالا دیگه بستنی تموم شده بود
یه بستنی اما هر دو سیر
سیر و سرمست
شاید لذتش از تموم بستنی هایی که اونای دیگه خورده بودن خیلی بیشتر بود
دستای خواهرش و تو دست گرفت واز جاش بلند شد
دوباره سرش و بالا برد
خدایا ممنون این بارم نذاشتی شرمنده بشم
وبه راهش ادامه داد

بهای من

تو میدهی سیب خود را به من
و کلام شیرینت را
ومهرت را
ومی گویی که دلت را!
و زبان به کلام محبت آمیز می گشایی
وگویا وشیوا سخن می رانی از جادوی مهری ناب
وباز مینوازی نت های موزون محبت را
و من سرمست  وغرق  دررویایی دست نیافتنی
ودگر روز می نوازی
آهنگی غریب
آهنگی ناموزون
ومرا به بهایی اندک
به نیمی از بهای سیبی که به من بخشیده بودی
می فروشی ومیروی!....

پاییز

وپاییز
ودوباره کوچ حزن آلود پرستوی عاشق
وسفر سرد چلچله ها
وروزهایی که عمرشان کوتاه می شود ومحبوس در دل شب تار می گردد
وسر بر قفس کوفتن قناری
ونخواندن
وبازهم پاییز 
و غروب
 ودلواپسی وغم
وسرما وسکوت 
وصدای دویدن کودکان در پس کوچه های مدرسه
وتپیدن قلبهایشان تندو ناموزون
وترس از رفتن  پای تخته و بلد نبودن
وباز سکوت
وفرار سبزی برگها
 وزردی وخزان
باز پاییز
وشروع دلواپسی
دوباره بغض
وفریادی که نواخته نشد
ونسیمی آرام که می سراید نغمه زردی برگها را
وباز دلتنگی
ومن
وچشمانی منتظروتنها بر سر کوچه انتظار  
  واناری  که به شوق تو در کف دستانم به گل نشسته
وهزار هزار دانه که با تو قسمت خواهم کرد.