یه پنجره با چارچوب کهنه وقدیمیش
که داد میزنه خیلی وقته باز نشده
یه روز وقتی که باز میشد بوی عشق وهوای تازه رو با خودش به ارمغان می اورد
صدای گنجیشک عاشقی که دلش پر می کشید واسه رسیدن به جفتش
بوی گلای یاسی که به هرکی می رسید مستش می کردو می بردش توی یه عالمه رویای ناب
اما امروز
دیگه خود پنجره هم دلش نمیخواد که باز بشه
اخه دیگه عشقی نمونده که دلشو بهش خوش کنه
گنجشک عاشقم خیلی وقته اونجا نیومده آخه میگن یه روز پاییزی جفتش رفت ودیگه بر نگشت
بوته یاسم خشکیده فکر کنم قهر کرده با اونایی که از اون کوچه رد میشن امادیگه بابوی عطرش مست نمیشن
بیچاره پنجره...
حق داره که دلش نمی خواد باز بشه
ولی ...ولی شاید
یه روز دوباره گنجشک عاشق برگرده
اونوقت...