سایه تو

من تو را می بینم
بودنت را در هر لحظه و هر کجا حس می کنم
خواه در برم باشی یا در ورای چشمان نمناکم
چشیدم لذت انتظار را در ثانیه ثانیه تنهاییم
درپناه سایه ساری که با من بود لیک او را نمی یافتم
من از خیال تو نقشی بر دل
از نقش دل به سایه ات واز سایه ات به تو رسیدم
ان زمان که در خیال من بودی وتورا نمیدیدم در نور پنهان بودی
وانگاه که نقشت را بر دلم حک کردم خود باور کردی بودنت را
پس به دنیای من سایه افکندی تا که همراهم باشی
اکنون هر جا که باشی...
 سایه ات بر من
نقشت بر دل
و خیالت در ذهن و جان من است

نذر

نذر کردم که برم سرای عشق
سرای پدر ومادرای عاشقی که یه روز خیلی قشنگ تر از ما عاشقی می کردن
هنوزم میتونن که عاشق باشن اماپرو بالشونو قیچی کردن تایه موقع از قفسش تنهاییشون پر نکشن
وقتی  که در باغ یاسهای سپید باز شد از بوی عطر خدا مست شدم
و خدا رو با تمام وجودم حس کردم
وقتی که خم شدم تا دستای عا شقشونو ببوسم چروک دستاشون لبای داغ وتب زده مو تسکین داد
یکی از همون پدرای عاشق تا منو دید شروع کرد واسم به شعر خوندن

رسید عید سعیدو رخت را همچوگل شاداب می خواهم
مبارک باشد این عیدت دلت را شاد میخواهم
جمیع خاندانت را دو صد تبریک می گویم
 به سان مریم ولیلی تورا معروف می خواهم




وبعد از چند لحظه زمزمه ارومی که تو گوشم نجوا کرد
بیا تا از سروده های تنهاییم برات بگم


به پرستوی عشق من بگو سوی آشیانه کی آیی
دو دیده ام به راه تو چون قدحی در انتظار نشسته که همچو   می   آیی


و...


عاشق بیمار

سلام ای یار سیمین تن کجا بودی
مگر با عشقت ای جانا چه بد کردم که ترکم کردی و رفتی
خدا باشد گواه من ملال من از آن عهدت شکستن شد
نمی بویم دگر بویی   نمی بینم دگر جایی مگر یک سایه از رویت
زچشمانت ز ابرویت از آن آشفته گیسویت
 قسم برآن دو دو چشمانت که روشن می کند دیدار
قسم بر آن دو یاقوت لبت جانا که شیرین می کند گفتار
اگر بار دگر رفتی نمیبینی دگر رویم مگر سنگی به گورستان
مگر آن سنگ بتواند تحمل کردنت دوری
ولی ای راحت جانم اگر آن قامت سروت ببخشد سایه ای بر من
کنار تو همیشه زنده میمانم


دیگه اشک مجال نداد تو صورت خسته وعاشقش نگاه کنم
شاید...
فردا...
منم...


دستای گرمشونو بگیریم قبل از اینکه برای همیشه سرد بشن.

پنجره

یه پنجره با چارچوب کهنه وقدیمیش
که داد میزنه خیلی وقته باز نشده
یه روز وقتی که باز میشد بوی عشق وهوای تازه رو با خودش به ارمغان می اورد
صدای گنجیشک عاشقی که دلش پر می کشید واسه رسیدن به جفتش
بوی گلای یاسی که به هرکی می رسید مستش می کردو می بردش توی یه عالمه رویای ناب
اما امروز
دیگه خود پنجره هم دلش نمیخواد که باز بشه

اخه دیگه عشقی نمونده که دلشو بهش خوش کنه
گنجشک عاشقم خیلی وقته اونجا نیومده آخه میگن یه روز  پاییزی جفتش رفت ودیگه بر نگشت
بوته یاسم خشکیده فکر کنم قهر کرده با اونایی که از اون کوچه رد میشن امادیگه بابوی عطرش مست نمیشن
بیچاره پنجره...
حق داره که دلش نمی خواد باز بشه 
ولی ...ولی شاید
یه روز دوباره گنجشک عاشق برگرده
اونوقت...