گذر زمان...

یادم میاد وقت یه اتفاقی می افتاد می گفتن گذر زمان حلش میکنه
اما حالا می بینم که زمان خیلی کارا میکنه...
خصوصا اگه دلت پر از درد باشه
و یه شعله توش روشن شده باشه
اونوقته که آروم آروم تمام وجودت شعله ور میشه میبینی که داری خاکستر میشی
اما هیچ کاری ازت بر نمی یاد
آره گذر زمان خیلی کارا میکنه
کمکت میکنه راحتتر سوختنت و ببینی!...

خدا در بطن ذره...

                    



آنگاه که به شنزار می نگریم دید سر تنها برهوتی می بیند
اما از دید دل که بنگریم دنیایی می بینیم حاکی از نظمی وصف ناپذیر
عالمی در دل یک دانه شن...
با همان غوغا
همان هیاهو
هیاهویی مسخ کننده
دانه یی شن همان است که شنزار
در قلبش همان می گذرد که در شنزار
گرچه ذره یی ست در برابر وسعت بی کرانش
در درون همان دارد که شنزار
دل او همان گونه می تپد که در سینه شنزار
چشمانش همان گونه می نگرد که چشمان شنزار
روحی بزرگ و پرهیاهو اما لبریز از آرامش
آرامشی دست نیافتنی در قالب تن
آن دانه شن همان ذره که در کف دست محو می شود و گم
دنیایی راز نگشوده در وجود خود دارد
رازهایی که حتی خویشتن خویش به آن واقف نیست
او بی خبر از عالم درونش
بی خبر از ذره پر تلألوِ عشق در قالب سخت تنش
او غرق در نعمتی ست که سرگردان و بی خبر
همیشه و همیشه
به دنبالش در پهن دشت شنزار می لغزد
و هر لحظه خسته تر از لحظه قبل
بی آنکه به وصالش برسد
تن خسته خود را یه دست توانگر باد می سپارد
و تنها آرامشی زمینی می یابد
بی آنکه از لذت عشقی آسمانی لبریز گردد
درست مثل همان قطره در عمق وجود اقیانوس...
او که به دنبال ماهیت خویش می گردد
و دست امواج سهمگین او را به هر سو می راند
بی آنکه بداند سینه پر مهر اقیانوس
هر لحظه برای او می تپد
لیک صدایش به گوش قطره ی کوچک نمی رسد
درست مثل آدم
هم او که می دود تا برسد به نشانی از خویش
غافل از آنکه خود نشانی ست از او
خدا در بطن ذره...