امروز به اوج رسیدم...
به اوج تنهائی
به اوج غم
اوج اندوه
اوج بغض با اشکهای پنهانی
به اوج فریادی که یه جا نیست بزنم تا خلاص شم.....
به جایی که کسی نیست تاهمزبونت بشه
دلی که همدلت بشه
همرازی که رازت و تو سینش نگه داره
گوشی که بشنوه
وآیینه ای که خودتو نشون بده بی هیچ تغییری با همون یکرنگی که نگاش میکنی
اگه ...
فکر کردی همزبونت میشه سخت در اشتباهی چون وقتی همه حرفاتو شنید بر و برتو صورت رنگ پریدت نگاه میکنه وآخرش یه تیکه گنده بارت می کنه که تا مغز استخونت میسوزه
امااگه
فکرمیکنی همدلت میشه بازم در اشتباهی چون دلش مثل آبکشه تا دردتو گفتی ازش رد میشه وواسه اونی میگه که بهش می گه ازخود!
یا اگه
فکر کردی که آیینه ست وخودتو توش می بینی بازم اشتباه کردی چون این ایینه هم تموم تصویرارو برعکس میکنه یه جوری دستکاریش میکنه که خودتم شک میکنی خلاصه از صداقت توش خبری نیست
امابازم
میگم که به اوج رسیدم
به اج اوج
من به تورسیدم...
به تو که میشنوی ونمی خندی!
می بینی روتو بر نمی گردونی
یا اگه برمیگردونی واسه اینه که من خجالت نکشم!
تو که همدلی ودلت مثل دریا وسعت داره اما با دیوار رازداریت دور تا دورشو سد کردی
تو همیشه آیینه ای هر چی هستم و هر چی میگم همونو نشون میدی با همون صداقت
خداجون
من به تو رسیدم از همه بریدم تا بتو رسیدم
دستمو بگیر تا گم نشم توی اینهمه بی کسی!...