پاییز

وپاییز
ودوباره کوچ حزن آلود پرستوی عاشق
وسفر سرد چلچله ها
وروزهایی که عمرشان کوتاه می شود ومحبوس در دل شب تار می گردد
وسر بر قفس کوفتن قناری
ونخواندن
وبازهم پاییز 
و غروب
 ودلواپسی وغم
وسرما وسکوت 
وصدای دویدن کودکان در پس کوچه های مدرسه
وتپیدن قلبهایشان تندو ناموزون
وترس از رفتن  پای تخته و بلد نبودن
وباز سکوت
وفرار سبزی برگها
 وزردی وخزان
باز پاییز
وشروع دلواپسی
دوباره بغض
وفریادی که نواخته نشد
ونسیمی آرام که می سراید نغمه زردی برگها را
وباز دلتنگی
ومن
وچشمانی منتظروتنها بر سر کوچه انتظار  
  واناری  که به شوق تو در کف دستانم به گل نشسته
وهزار هزار دانه که با تو قسمت خواهم کرد.

شیشه وسنگ

من از پس شیشه نقره فام مینگرم سختی سنگ را
از پس رقت شیشه می بینم سنگی را  که بی شباهت نیست
 به آنچه که شیشه نامیده شد
با همان اصل،  همان ماهیت و همان ذات
می بینم از معبر نور ،از پس رقص کودکانه اش
رازهای سر به مهرسنگ را
سکوت را در فریاد
وبغض را درهیاهو
بغضی نهفته درفریاد شکستن
 شیشه ،شیشه شد آنگاه که در پس فشار روزگار دستخوش تحول گشت
وسنگ ایستادوماند ودم نزد
شیشه عزم کرد بازگردد به سوی سنگ
به اصل خویش
پس نزدیک شد به سنگ ،نزدیک ،خیلی نزدیک
وتلنگری از سوی سنگ
شکستن وفرو ریختن
وباز فریاد، فریادو درد
وسنگ پر از سوز
درد ی حاصل از پشیمانی
وباز پر از سکوت 
و بازخاموش...

گرچه تب استخوان من کرد زمهر گرم ورفت

همچو تبم نمی رود آتش مهر ز استخوان

عید همتون مبارک.