نمی دونم یا دستام از حرکت ایستاده
یا ذهن خسته م تعطیل شده
هر چی هست خیلی سخته شکستن مدتها ننوشتن
خیلی سخته به حرکت در آوردن قلمی رو که مدتهاست یه گوشه افتاده
و دیگه هیچ حالی واسه نوشتن نداره
خیلی نیرو می خواد حرکت دادن دستات وقتی از ذهنت فرمان نمی برن
اونقدر تنبل شدی که دیگه هیچی به اراده ت نیست
حالا دیگه یه گوشه خلوت
چهار تا آهنگ غمگین
و دو تا متن ادبی
و سه تا حرف عاشقونه
هیچکدوم هیچکدوم نمی تونه یه جرقه باشه واسه نوشتن دوخط با ده پونزده تا کلمه ای که آخرش نمی فهمی چی نوشتی
گاهی وقتی چشمامو باز می کنم می بینم که از ۲۴ ساعت ۲۸ ساعتش رو خوابم،یه خواب سنگین که پر از کابوس های سیاه و سپید و خاکستری
که پرّ از الفاظ قربونت برم،جانم،عزیزم
که جلوت یدک می کشن و پشت سرت رنگ می بازن
یه عمره دلت به اونایی گرمه که خنجر رو تو آستین گشادشون پنهان کردن
خیلی دلت می خواد اون چه گوشات می شنون  همونی باشه که از دل بلند می شه
اما گوشات هم دیگه عادت کردن به حرفای تکراری و پر از رنگ و لعاب
اما دلت چی؟!
هنوزم گاهی سادگی می کنه و زود باورش می شه
حرفای خیلی هاشون قشنگه و دلنشین
اما فقط تا زمانی که می شنوی
وقتی یه کم فکر می کنی می بینی مثل اون عروسکِ با صورت چینی و لباسِ فاخر
که وقتی لباسشو بالا می زنی بدن پلاستیکی و سیاهش حالت رو بهم می زنه
جای اون عروسک فقط پشت ویترین مغازه هست
واسه دل بردن اون کودک خوش باور
گاهی وقتا واسه اونم نقش بازی می کنم
شاید یه جور عادت شده
دیگه خودمم نمی دونم تنهایی علاج درده
یا همرنگ شدن با جماعت
یا شاید با جماعت بودن و رنگ و لعاب اونا رو نگرفتن...