تا روشنایی...

آروم چشمامو باز می کنم

سعی می کنم خوابو از چشمای بهم چسبیده ام بیرون کنم

حالا دیگه چشمام بازِ

بازِ ه باز

به دور و برم نگاه می کنم

اما هیچی نمی بینم

هیچی وهیچکس

همه جا تاریکه

تاریکِ تاریک

به سرعت از جام بلند می شم

 سعی می کنم خودمو به کلید چراغ برسونم

دستمو به سمت کلید دراز می کنم

اما نه کلید ...

و نه حتی دیواری

آروم و متعجب قدم برمی دارم

همه جا تاریکه

تاریک و سرد

هنوز چند قدم جلو نرفتم که نوری کمرنگ سوسوکنان منو به طرف خودش می کشونه

نمی دونم حس غریبی دارم

اماته دلم خوشحال شاید واسه دیدن اون نوره

سعی می کنم با سرعت بیشتری قدم بردارم

نزدیکش که می رسم دستمو دراز می کنم

یه فانوس کهنه و قدیمی

چیزی که تا حالا لمس نکرده بودم

یا حداقل تو این چند سال

خوشحالم چون لااقل یکی به فکر من بوده که تو تاریکی نباشم

...

حالا دیگه تقریبا تاریکی رو از خاطر بردم

چون به نور رسیدم

یه نور کوچیک

کوچیک و کمرنگ

سعی می کنم هر طور شده از اون فضای تاریک و غمزده خارج شم

اما انگار یه دالون بلنده که انتهایی نداره

سرد و نمور

دیگه کم کم تعجب داره جای خودشو به ترس می سپاره

آخه من کجام؟!

حتی می ترسم با صدای بلند چیزی بگم

اصلا نمی دونم

خوابم ،بیدارم

هستم،یانیستم؟!

فقط به رفتن فکر می کنم

رفتن و رها شدن

برای چند لحظه آروم می شم

اما فقط چند لحظه

یه کم به خودم جرئت می دم و فریاد می زنم

آهای کسی اینجا نیست؟

یکی جواب بده

تو رو خدا یکی جواب بده

کمکم کنید

اما هیچ چیز و هیچ کس

تنها انعکاس صدای خودم تو فضای تاریک و غریب به خودم بر می گرده

کم کم دارم باور می کنم که فقط من هستم

 من هستم و خودم

و فانوس کم نوری تو دستای لرزانم

حتی دیگه خودمو نمی بینم

تو اینهمه تاریکی گم شدم

گم شدم و محو

باز به راهم ادامه می دم

در شروع جاده نا امیدی

یه لحظه به خودم می گم اگه فانوسم خاموش بشه

اونوقت چیکار کنم؟

پس قدمهام رو تندتر بر می دارم

واسه رفتن

واسه فرار

واسه رسیدن

سردمه خیلی سرد

کم کم بغض گلومو فشار می ده

اما هنوزم می تونم جلو اشکام رو بگیرم

شاید خیلی زودِ واسه نا امیدی

واسه ترس

واسه گریه

هر طورشده باید به نور برسم

یه نور گرم

نه مثل فانوسم

هر چند این فانوس اینجا غنیمته

لا اقل توی اینهمه تاریکی

آخه چطور میشه

من از همه جا بی خبرم؟

تا حالا اینجا نیومدم

یا شاید اومدم و وقتی برگشتم فراموشش کردم؟!

اما چه فرقی می کنه مهم اینه که  حالااینجام

تو تاریکی و غربت

تنها بدون اونایی که یه روز واسشون می مردم

بدون اونایی که می گفتن واسم می میرن

می میرن،می مردم؟؟!!!

نکنه...

نه سعی می کنم به این یه مورد فکر نکنم

لااقل حالا

اینجا

خدایا کمکم کن

تنها کسی که وقتای دلتنگی

وقتای بی کسی

وقتایی که از همه رنجیده خاطر بودم صداش می کردم

حالم از خودم بهم می خوره

اما اینبار واقعا بهش محتاجم

با صدای بلند صداش می زنم

-خدا،خدا جون من کجام؟!

کمکم کن

اینبار واقعا گریه ام می گیره

دیگه نمی تونم جلوی خودمو

جلوی اشکام رو بگیرم

بغضم می ترکه

و صدای گریه م تو فضای سرد و غم آلود می پیچه

آره تنهام

تنهای تنها

یهو یاد روزایی می افتم که شاد بودم و سرمست

هرگز به چنین لحظاتی فکر نمی کردم

یاد روزایی می افتم که فکر می کردم تنهام

اما اوج تنهایی من امروزِه

اینجا ...

حالا من هستم و فانوسی که هر لحظه ممکنه خاموش شه

دیگه زانوهام سست شده

دیگه بغضم نمی ذاره فریاد بزنم

چشمام رو می بندم

دوباره به یاد می آرم تنهاییم رو

یاد وقتایی که می گفتم از خودم ،از دیگران

می خندیدم از خودم ،از دیگران

به یاد می آرم تگاه بی تفاوتمو به اونایی که شاید فقط محتاج یه لبخند بودن

و غروری که در اون غرق بودم و به تنها چیزی که فکر نمی کردم تنهایی بود و تاریکی

و سرمایی که که هیچ راهی برای فرار از اون ندارم

هر چی جلو تر می رم فضا سردتر می شه و تاریک تر و من تنها تر

دیگه طاقتم تموم می شه

زانو می زنم

دوباره بغضم می ترکه

گریه میکنم

زار  میزنم

التماس میکنم

-خدایا کمکم کن

اینبار از ته دل ناله کردم

-کمکم کن،تنهام نذار

واقعا تنها بودم

و در نهایت نیاز به یک بی نیاز

دیگه فانوسمم نوری نداشت

اونم تنهام گذاشت

و من در نهایت ظلمت

سیاهی و تاریکی

دیگه فرق نداشت چشمام باز باشه یا بسته

سعی می کنم چشمام رو ببندم

وتنها به نور فکر کنم

به نوری گرم...

به او...

توی ذهنم پروانه ایی شدم سبکبال

پرواز کردم تا نور

تا رو شنایی

تنها چیزی که بهش نیاز داشتم

دلم نمی خواست چشمام رو باز کنم

سرمو گذاشتم رو زانوهام و غرق رویا شدم

رویای به او رسیدن

نمی دونم تو رویا بودم یا بیداری

اماگرما رو حس کردم و نور رو 

چشمامو بی اختیار باز کردم همه جا غرق نور بود و گرما

نوری مهربان از جنس حقیقت

دیگه از تاریکی خبری نبود

نه تاریکی نه ترس

هیچ کس نبود

اما تنها نبودم

شاید هیچ کس نبود و همه کس بود

همیشه فکر می کردم

همیشه فکر می کردم پروانه ای هستم سبکبال که به سوی نوردر پروازم

اما

اما من تنها شب پره ای بودم

که به سوی هر نوری پرواز می کردم

من مقصد را در راه گم کرده بودم

اما حالا دیگه آروم شدم

دیگه خسته نیستم

دیگه سردم هم نیست

دیگه من هستم ونور

من هستم و گرمایی وصف ناپذیر 

یک لحظه 

فشار دستی رو آروم روی شونه هام حس کردم 

وصدایی که منو به خودم آورد

آروم چشمامو باز کردم

 هوا روشن بود

روشن بود وگرم...